یکشنبه 91 خرداد 7 , ساعت 5:45 عصر
یک شب آتش در نیستانی فتاد..
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نیی شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت : کین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست ؟
گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنیت را سوختم
زان که می گفتی نی ام با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
نوشته شده توسط ali ahmadi | نظرات دیگران [ نظر]