پنج شنبه 86 تیر 21 , ساعت 4:14 عصر
"بفرموده" عبارت باحالی بود که نشون میداد یکی از حضرات بالادستی ها اوامری صادر کرده اند برای پایین دستی ها. اگه میپرسیدید فلان چیز دستور کیه ، جواب می شندیدی " بفرموده"...یعنی فضولی موقوف. فقط اجرای دستور واجبه و بس...
از جمله این "بفرموده " ها دستور صبحگاه مشترک بود که روزهای شنبه اجرا میشد. همه یگانها و واحدها مثل دژبان ، خدمات، آماد و پشتیبانی ، تیپ تفنگداران و غیره باید شرکت میکردند و رژه میرفتن.
حضور فرمانده تیپ تفنگدارا حتمی " بود. معمولا" فرمانده منطقه یا جانشینش هم حاضر میشدند و "سان" میدیدند. گروه موزیک هم میومدن تا همه چی تکمیل بشه.
بعد از مراسم معمول قرائت قرآن و سرود ملی و بالا بردن پرچم ، یکی از آقایون فرمانده ها میرفت پشت تریبونی که بالای سکو بود و کمی سخنرانی میکرد. سخنرانی که چه عرض کنم بیشتر گیر میداد به این و اون و شکایت از وضعیت بقیه یگانها، بی انضباطی درجه دارا و نابسامانی نگهبانی ها وهزارجور مسئله مشابه.
بعد از اونهم نوبت رژه میشد.
ما آموزشیهای پایه بوق ، اولین باری بود که توی همچین مراسمی شرکت میکردیم.
اون روز سر و کله سرگروهبان احمدی خیلی زود پیدا شد. ساعت یک ربع به چهار!
" تنبلا، امروز روز مهمیه. اگه امروز توی رژه "خیلی خوب " بگیرید ، بقیه روز در"اختیار خودتون" هستید وگرنه حالتونو میگیرم. دستور میدم اونقدر روزمین قل بخورید که خون بالا بیارین. حالا با سه شماره گم شین بیرون. ارشد بعد از صبحونه ، همشونو به خط کن توی میدون."
یادتون هست که گفتم "خیلی خوب" عبارتیه که شخص سان بیننده در صورت رضایت از نمایش رژه بوسیله یگان رژه رونده بیان میکنه. به این شکل :
"گروهان ..خیلی خوب"
گروهان هم همینطور که به رژه رفتن ادامه میده باید بگه...."سپاس سرکار"
خلاصه اینکه از ساعت چهار و نیم تا حدود هفت هفت و نیم که بقیه یگانها رسیدن و توی میدون صبحگاه جمع شدن ، سرگروهبان احمدی هی غر زد و از تمرین رژه ما ایراد گرفت:
"هی یابو پا تو بیار بالاتر....
اوهوی خپل ، کمتر بخور اون چربیهای لامصب آب شن.....حالا نمیتونی اون... گنده تو تکون بدی....
دست مخالف پای مخالف اک ....اووو..... ا......آر
خب...من جلوی گروهان رژه میرم.... موقع رژه اول در جا قدم رو میرین نگاهتون به دست راست من باشه هر وقت دستم اومد پایین با پای چپ حرکت میکنید. یادتون باشه "طبل بزرگ زیر پای چپ".
مراسم همونطوری که گفتم پیش رفت. بدشانسی، اونروز هرچی فرمانده ریز و درشت بود اومده بودن بالای سکو سان ببینن.یگانها یکی یکی از جلوی آقایون رژه رفتن.
نوبت ماشد. گروه موزیک آهنگ "میرزا میرزا" رو اجرا میکرد. آقا بدجوری جو مارو گرفته بود. دست سرگروهبان پایین اومد. قرار بود یه مسافت بگو بیست سی متری رو رژه بریم. باید همزمان پاهامونو دست کم تا کمر سرباز جلویی بالا میاوردیم و سیخکی راه میرفتیم تا سرگروهبان بگه ...:
"گروهان نظر به.........راست"
بعد همگی باید سرمونو میچرخوندیم به سمت راست و بالا جایی که آقایون روی سکو مارو نگاه میکردن.
ردیفهای اول رد شدن....ما ردیفهای وسطی بودیم. عرق روی پیشونیهامون همینجوری سر میخورد توی چشمون.
ما هم به سلامتی رد شدیم....با خودم گفتم:"دیگه چیزی نمونده....این فرمانده اخمویی که من اون بالا میبینم...آدمی نیست که به ما توی اولین رژه "خیلی خوب " بده. مطمئن بودم که دل مشغولی بقیه بچه ها هم توی اون لحظه همین بود.
چند لحظه ای گذشت. تقریبا" ردیفای آخر به جایگاه رسیده بودن که یهو صدای "گروهان خیلی خوب" ما رو که رد شده بودیم کلی خوشحال کرد. با هر چی توان در گلو داشتیم فریاد زدیم "سپاس سرکار".
یهو حس کردم یه همهمه ای از سمت جایگاه بلند شد.
با همون وضع ادامه دادیم و دور میدون صبحگاه تا برگشتیم سر جای اول. رسیده نرسیده دیدیم ناواستوار عسگری با چهره درهم و عصبانی اومد و توی گوش سرگروهبان یه چیزی گفت. هرچی بود سرگروهبان احمدی رو حسابی از کوره در برد.
بلافاصله صدای پچ پچ بچه ها و پخش خبر که ناواستوار عسگری گفته همه باید تا شب تنبیه بشن.
چرا چرا....؟بابا ما که خیلی خوب گرفتیم.....!
اما چه خیلی خوبی! این خیلی خوب در واقع صدای " حمید" بود که از توی صف خودمون داد زده و ماهم به خیال اینکه آقای فرمانده تشویقمون کرده ....گفته بودیم سپاس سرکار...
همینقدر بگم که اون روز خیلی سخت گذشت اما هنوز هم با یاد آوری خاطره اون روز از خنده روده بر میشم.
از جمله این "بفرموده " ها دستور صبحگاه مشترک بود که روزهای شنبه اجرا میشد. همه یگانها و واحدها مثل دژبان ، خدمات، آماد و پشتیبانی ، تیپ تفنگداران و غیره باید شرکت میکردند و رژه میرفتن.
حضور فرمانده تیپ تفنگدارا حتمی " بود. معمولا" فرمانده منطقه یا جانشینش هم حاضر میشدند و "سان" میدیدند. گروه موزیک هم میومدن تا همه چی تکمیل بشه.
بعد از مراسم معمول قرائت قرآن و سرود ملی و بالا بردن پرچم ، یکی از آقایون فرمانده ها میرفت پشت تریبونی که بالای سکو بود و کمی سخنرانی میکرد. سخنرانی که چه عرض کنم بیشتر گیر میداد به این و اون و شکایت از وضعیت بقیه یگانها، بی انضباطی درجه دارا و نابسامانی نگهبانی ها وهزارجور مسئله مشابه.
بعد از اونهم نوبت رژه میشد.
ما آموزشیهای پایه بوق ، اولین باری بود که توی همچین مراسمی شرکت میکردیم.
اون روز سر و کله سرگروهبان احمدی خیلی زود پیدا شد. ساعت یک ربع به چهار!
" تنبلا، امروز روز مهمیه. اگه امروز توی رژه "خیلی خوب " بگیرید ، بقیه روز در"اختیار خودتون" هستید وگرنه حالتونو میگیرم. دستور میدم اونقدر روزمین قل بخورید که خون بالا بیارین. حالا با سه شماره گم شین بیرون. ارشد بعد از صبحونه ، همشونو به خط کن توی میدون."
یادتون هست که گفتم "خیلی خوب" عبارتیه که شخص سان بیننده در صورت رضایت از نمایش رژه بوسیله یگان رژه رونده بیان میکنه. به این شکل :
"گروهان ..خیلی خوب"
گروهان هم همینطور که به رژه رفتن ادامه میده باید بگه...."سپاس سرکار"
خلاصه اینکه از ساعت چهار و نیم تا حدود هفت هفت و نیم که بقیه یگانها رسیدن و توی میدون صبحگاه جمع شدن ، سرگروهبان احمدی هی غر زد و از تمرین رژه ما ایراد گرفت:
"هی یابو پا تو بیار بالاتر....
اوهوی خپل ، کمتر بخور اون چربیهای لامصب آب شن.....حالا نمیتونی اون... گنده تو تکون بدی....
دست مخالف پای مخالف اک ....اووو..... ا......آر
خب...من جلوی گروهان رژه میرم.... موقع رژه اول در جا قدم رو میرین نگاهتون به دست راست من باشه هر وقت دستم اومد پایین با پای چپ حرکت میکنید. یادتون باشه "طبل بزرگ زیر پای چپ".
مراسم همونطوری که گفتم پیش رفت. بدشانسی، اونروز هرچی فرمانده ریز و درشت بود اومده بودن بالای سکو سان ببینن.یگانها یکی یکی از جلوی آقایون رژه رفتن.
نوبت ماشد. گروه موزیک آهنگ "میرزا میرزا" رو اجرا میکرد. آقا بدجوری جو مارو گرفته بود. دست سرگروهبان پایین اومد. قرار بود یه مسافت بگو بیست سی متری رو رژه بریم. باید همزمان پاهامونو دست کم تا کمر سرباز جلویی بالا میاوردیم و سیخکی راه میرفتیم تا سرگروهبان بگه ...:
"گروهان نظر به.........راست"
بعد همگی باید سرمونو میچرخوندیم به سمت راست و بالا جایی که آقایون روی سکو مارو نگاه میکردن.
ردیفهای اول رد شدن....ما ردیفهای وسطی بودیم. عرق روی پیشونیهامون همینجوری سر میخورد توی چشمون.
ما هم به سلامتی رد شدیم....با خودم گفتم:"دیگه چیزی نمونده....این فرمانده اخمویی که من اون بالا میبینم...آدمی نیست که به ما توی اولین رژه "خیلی خوب " بده. مطمئن بودم که دل مشغولی بقیه بچه ها هم توی اون لحظه همین بود.
چند لحظه ای گذشت. تقریبا" ردیفای آخر به جایگاه رسیده بودن که یهو صدای "گروهان خیلی خوب" ما رو که رد شده بودیم کلی خوشحال کرد. با هر چی توان در گلو داشتیم فریاد زدیم "سپاس سرکار".
یهو حس کردم یه همهمه ای از سمت جایگاه بلند شد.
با همون وضع ادامه دادیم و دور میدون صبحگاه تا برگشتیم سر جای اول. رسیده نرسیده دیدیم ناواستوار عسگری با چهره درهم و عصبانی اومد و توی گوش سرگروهبان یه چیزی گفت. هرچی بود سرگروهبان احمدی رو حسابی از کوره در برد.
بلافاصله صدای پچ پچ بچه ها و پخش خبر که ناواستوار عسگری گفته همه باید تا شب تنبیه بشن.
چرا چرا....؟بابا ما که خیلی خوب گرفتیم.....!
اما چه خیلی خوبی! این خیلی خوب در واقع صدای " حمید" بود که از توی صف خودمون داد زده و ماهم به خیال اینکه آقای فرمانده تشویقمون کرده ....گفته بودیم سپاس سرکار...
همینقدر بگم که اون روز خیلی سخت گذشت اما هنوز هم با یاد آوری خاطره اون روز از خنده روده بر میشم.
نوشته شده توسط ali ahmadi | نظرات دیگران [ نظر]